روزگار با امیر
این روزها یا لب تابم خرابه یا خستگی و بازی کردن با امیر فرصت پای سیستم نشستن را به من نمی ده، به قول مامانی فدای پسرم بشم که یک سره به بابایی چسبیده و جدا نمی شه و وقتی بقلت می کنم خیلی خوشحالی و می خندی (مامانی حسدودیش می شه)، موقع نماز خوندنم یکسره می چسبی به پای من و وای می ایستی یا موقع سجده می گیری از کمرم و بلند می شی و من باید با احتیاط کامل بلند بشم خلاصه پدر بابایی رو درآوردی البته این کارای تو واقعاً برام شیرینه عزیزم . چندتا عکس یادگاری برات می زارم ...